
پس از آفرینش آدم خدا گفت به او
نازنینم آدم،باتو رازی دارم،اندکی پیشتر آی
آدم آرام ونجیب آمد پیش،زیر چشمی به خدا مینگریست
نازنینم آدم(قطره اشکی زچشمان خداوند چکید(
یاد من باش که بس تنهایم....!!
بغض آدم ترکید،گونه هایش لرزید وبه او گفت:
من به اندازه ی گلهای بهشت....نه....به اندازه ی عرش....
نه...نه..من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من دوست دارت هستم.....!!
آدم کوله بارش برداشت،خسته وسخت قدم برمی داشت...!!
راهی ظلمت پرشور زمین.....
درمیان لحظات جانکاه هبوط،باز بشنید که خدا گفت به او
نازنینم آدم،نه به اندازه ی تنهایی من،نه به اندازه ی عرش...
که به اندازه ی یک دانه ی گندم،فقط یادم باش....
نازنینم آدم نبری از یادم......؟؟!!!!
javahermarket
نظرات شما عزیزان:
ghazale0066 
ساعت17:12---6 اسفند 1391
salam eshghe khajeamire emroz sate 8 shab konsert dare to shahre ma man az dezfolam ostane khozestan
sadegh@ghazale 
ساعت11:32---6 اسفند 1391
سالها...
پنهانت کرده بودم
در سبزینه آن گیاهی که در
کالی احساسم روئیده بود
احساسم را کشتم
در هیاهوی نوبری بلوغ
و دچارت شدم در ناهوشیاری تنم
خواستنم ریشه در ابدیت داشت
سالها...
من ندانستم تو
عشق از " گلشن امروز " میخواهی
و بودن از " خوشه الان " میچینی...
ali 
ساعت11:14---6 اسفند 1391
سلام وبلاگ جالبی دارین
از اونجایی که توی وبتون مطالب قشنگی قرار میدین می خواستیم شما رو به شبکه اجتماعی باهم دعوت کنیم تا دیگران هم از مطالب زیباتون بیشتر استفاده کنند
امیدوارم دعوتمون رو قبول کنید
منتظرتون هستیم